نازنين زهرانازنين زهرا، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

^_^سوفيا^_^

حرف اول

سلام به همه ي دختراي خوب ودوستاي گلم كه همشون يه پري دريايي قشنگن قلب

اين وبلاگ منه از امروز من اينجا خاطرات وحرفها واتفاقاتي كه برام مي افترو مي نويسم چشمک

مشتاق ديدارتون خدانگه دارتونبای بای

نقاشي

سلام امروز من و خواهر بزرگترم اين نقاشي رو با هم درست كرديم.الان براتون ميزارم قبل از دستكاري   بعد از دستكاري ...
7 فروردين 1393

خاطره يي در مورد شمال

سلام ما سال قبل تابستون با خواهرم اينا رفتيم شمال.اونجا يه ويلاي قشنگ بود.من و خواهر بزرگم توي يه اتاق ميخوابيديم و اونيكي خواهرم توي يه اتاق.بابا و مامانمم توي حال ميخوابيدن.ولي اتاقي كه من و خواهرم توش ميخوابيديم خيلي تاريك بود و من ميترسيدم براي همين ديگه اونجا نخوابيدم و رفتم پيش مامانم و خواهرم توي اتاق تنها ميخوابيد.من هرروز توي ويلا براشون مسخره بازي درمياوردم.يه روز سر نهار و عصر براشون اخبار ديوونه ها رو اجرا كردم.اونا خيلي خوششون اومد و حسابي خنديدن.توي شمال حسابي به ما خوش گذشت.ما ميرفتيم كنار دريا و با ماسه هاي كنار دريا بازي كرديم.خيلي خوش گذشت.يه روزم قايق سواري كردي.خاطره ي قايق سوراي رو بعدا براتون ميگم كه حسابي خنده داره.ب...
10 بهمن 1392

خاطره اي در مورد خونه ي خاله

سلام يه روزي رفته بودم خونه ي مامان بزرگ مامان بزرگ حالت خوبه واي چه شعري گفتم ......................................................... خب رفتم خونه ي مامان بزرگ.بعد اونجا همش به مامانم ميگفتم كه زنگ بزنه به دختر دختر خاله ام و پسر خاله ام كه بيان اونجا اما مامانم زنگ نزد منم اونجا تنها بودم و كسي نبود كه باهاش بازي كنم اما چون خدا همه ي بچه ها رو دوست داره پسر خاله ام اومد اونجا تازه پسر داييم هم اومد بعدش ما حسابي بازي كرديم و خوش گذشت ولي پسر خاله ام رفت اما پسرداييم موند و ما تا وقتي كه ميخواستيم بريم حسابي بازي و شلوغ كرديم و نذاشتيم علي بخوابه و خواهرم درس بخونه. مشتاق ديدارتون خدانگه دارتون ...
27 آذر 1392

خاطره اي درمورد روز شهادت

سلام يه روز من اومده بودم با دوستام مهد قرآن رفته بوديم تو ديديم خانوم مديرمون يه لباس سياه خوشگل پوشيده بود.يه مداحي قشنگ درمورد امام حسين گذاشته بود. خانوم مديرمون گفت بعضي از خانوم معلمامون نميان ولي معلم قرآنمون و اون خانومي كه بهمون تغذيه ميداد اومدن. بعد خانوم مربي مون گفت امروز براي دخترا قصه ي پيامبرو ميگم.ما پريديم و گفتيم هورا و دويديم و رفتيم تو كيفامون رو گذاشتيم و اومديم ساكت نشستيم و به قصه گوش كرديم.خيلي قصه ي قشنگي بود. من خيلي خوب به قصه گوش دادم چون الا و اسما نبودن كه شلوغ كنن.هوراااااااا اونا هميشه شلوغ ميكردن و موهاي بچه ها رو ميكشيدن. خلاصه خيلي خوش گذشت خداحافظ ...
27 آذر 1392

خاطره اي درباره ي مهد قرآن

سلام يه روز من و دستم مريم زنگ آخر با هم بازي خواهر بازي مي كرديم. بعدش الا و اسما دخترايي كه من اصلا باهاشون دوست نبودم يه دفعه از پشت صندلي پريدن و به من و مريم پخ كردن قيافشون اينجوري بود و بعد من ومريم هيچ نگاهي بهشون نكرديم بعدش ما به خواهر بازيمون ادامه داديم با الا و اسما من دوست نداشتم با اون دو تا جادوگر ابزي كنم اما مريم مجبورم كرد و ما (من و مباركه و هلن و سوگند)چند تا پسر دنبالمون مي دويدن و همش ميگفتم پخ پخ ما هم ميدويديم و مسخره شون ميكرديم بعد پسر معلممون اومد و باهاشون دعوا كرد ما هم خوشحال شديم.اون موقع من وهلن همديگه رو بغل كرديم و شاد شديم. بعدش زنگ خورد و ما با خوشحالي به خونه رفتيم خداحافظ ...
27 آذر 1392

خاطره ي من

سلام يه روزي بود من بودم و علي جونم.(خواهر زاده ام،7ماه) بعد اينقدر اداي قورباغه درآوردم كه علي قهقهه ميزد من اينقدر اداي قورباغه درآوردم كه سرم گيج رفت بعدشم ديگه علي نخنديد.   ...
27 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ^_^سوفيا^_^ می باشد