خاطره اي درمورد روز شهادت
سلام
يه روز من اومده بودم با دوستام مهد قرآن
رفته بوديم تو ديديم خانوم مديرمون يه لباس سياه خوشگل پوشيده بود.يه مداحي قشنگ درمورد امام حسين گذاشته بود.
خانوم مديرمون گفت بعضي از خانوم معلمامون نميان ولي معلم قرآنمون و اون خانومي كه بهمون تغذيه ميداد اومدن.
بعد خانوم مربي مون گفت امروز براي دخترا قصه ي پيامبرو ميگم.ما پريديم و گفتيم هورا و دويديم و رفتيم تو كيفامون رو گذاشتيم و اومديم ساكت نشستيم و به قصه گوش كرديم.خيلي قصه ي قشنگي بود.
من خيلي خوب به قصه گوش دادم چون الا و اسما نبودن كه شلوغ كنن.هوراااااااا
اونا هميشه شلوغ ميكردن و موهاي بچه ها رو ميكشيدن.
خلاصه خيلي خوش گذشت
خداحافظ
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی