خاطره اي در مورد خونه ي خاله
سلام
يه روزي رفته بودم خونه ي مامان بزرگ
مامان بزرگ حالت خوبه
واي چه شعري گفتم
.........................................................
خب رفتم خونه ي مامان بزرگ.بعد اونجا همش به مامانم ميگفتم كه زنگ بزنه به دختر دختر خاله ام و پسر خاله ام كه بيان اونجا
اما مامانم زنگ نزد
منم اونجا تنها بودم و كسي نبود كه باهاش بازي كنم
اما چون خدا همه ي بچه ها رو دوست داره
پسر خاله ام اومد اونجا تازه پسر داييم هم اومد
بعدش ما حسابي بازي كرديم و خوش گذشت ولي پسر خاله ام رفت اما پسرداييم موند و ما تا وقتي كه ميخواستيم بريم حسابي بازي و شلوغ كرديم و نذاشتيم علي بخوابه و خواهرم درس بخونه.
مشتاق ديدارتون خدانگه دارتون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی