نازنين زهرانازنين زهرا، تا این لحظه: 16 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

^_^سوفيا^_^

خاطره اي درباره ي مهد قرآن

سلام يه روز من و دستم مريم زنگ آخر با هم بازي خواهر بازي مي كرديم. بعدش الا و اسما دخترايي كه من اصلا باهاشون دوست نبودم يه دفعه از پشت صندلي پريدن و به من و مريم پخ كردن قيافشون اينجوري بود و بعد من ومريم هيچ نگاهي بهشون نكرديم بعدش ما به خواهر بازيمون ادامه داديم با الا و اسما من دوست نداشتم با اون دو تا جادوگر ابزي كنم اما مريم مجبورم كرد و ما (من و مباركه و هلن و سوگند)چند تا پسر دنبالمون مي دويدن و همش ميگفتم پخ پخ ما هم ميدويديم و مسخره شون ميكرديم بعد پسر معلممون اومد و باهاشون دعوا كرد ما هم خوشحال شديم.اون موقع من وهلن همديگه رو بغل كرديم و شاد شديم. بعدش زنگ خورد و ما با خوشحالي به خونه رفتيم خداحافظ ...
27 آذر 1392

خاطره ي من

سلام يه روزي بود من بودم و علي جونم.(خواهر زاده ام،7ماه) بعد اينقدر اداي قورباغه درآوردم كه علي قهقهه ميزد من اينقدر اداي قورباغه درآوردم كه سرم گيج رفت بعدشم ديگه علي نخنديد.   ...
27 آذر 1392

خاطره اي در مورد تهران در خونه ي دوستم

سلام امروز ميخوام يه خاطره كه هر وقت بهش فكر ميكنم ميخندمو خوشحال ميشمو براتون بگم اون روز كه ما توي تهران رفته بوديم خونه ي دوستم من و دوستم با هم بازي كرديم و من تبديل شدم به باربيييييييييييييييييييييييييييي هورررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررا يه پري دريايي خوشگلللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل با يه لباس صورتي خوشگل اون لباس دوستم بود كه تن من كرد و موهامم خوشگل كرد كاشكي از اون روز عكس داشتم براتون ميفرستادم بعد يه گل قرمزم گرفتم دستم خيللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل...
7 آذر 1392

خاطره اي در مورد تهران در خونه ي دوستم

دوباره سلام ميخوام يك خاطره ي ديگه رو براتون بگم از خونه ي دوستم اون شب من و دوستم و آبجيم داشتيم با هم نمايش اجرا ميكرديم جاتون خيليييييييييييييييييييييييييييييييييي خالي بود چون خيلي خوش گذشت من و خواهرم و دوستم با هم يه نمايشي رو از كتاب قصه ي ما مثل شد كه مال دوستم بود اجرا كرديم خيلي بامزه بود نمايش اينقدر بامزه بود كه من از روي تخت دوستم پرت شدم پايين الانم دارم ميخندم خواهرمم داره ميخنده بله حالا نقشايي رو كه بازي كرديم بهتون ميگيم توي داستان نقش پادشاه بود اما من دوست نداشتم و نقش ملكه رو اجر كردم دوستمم نقش پادشاه رو بازي ميكرد و خواهرمم نقش راوي و ماهي فروشو اجرا ميكرد الان داستانش درست يادم نمياد اما خي...
7 آذر 1392

خاطرات جشن تولدم

سلام دوستان 18مهر روز تولدم بود مامان واسم يه كيك خوشكل خريد كه تو جشن تولدم با خوردنش كيف كردم اون روز يه روزي بود كه مثل يه دونه جنگ بودكه پسر آبجيم جيغ مي زد منم زيادي عصباني شدم كه به اين شكل دراومدم خلاصه علي آقاخوابيد ومن تونستم باآجي عكس بگيرم وهمه باهم كيك خورديم وكلي عكس يادگاري گرفتيم اگه عكسا آماده شد چندتاشونو براتون مي ذارم خب ديگه خدا نگه دار مشتاق ديدار ...
22 مهر 1392

اردو

يه روزي بود كه با بچه ها تو مهدقرآن رفتيم اردو پارك كوثر،اونجا به ما تغذيه دادن. رو نيمكتي كه ما نشستيم مورچه بود !بعدش من هي گفتم مورچه مورچه ودوستم مباركه بهم خنديد اين بود خاطره ي من ازروز اردويي خدانگه دار مشتاق ديدار ...
22 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ^_^سوفيا^_^ می باشد