خاطره اي درباره ي مهد قرآن
سلام يه روز من و دستم مريم زنگ آخر با هم بازي خواهر بازي مي كرديم. بعدش الا و اسما دخترايي كه من اصلا باهاشون دوست نبودم يه دفعه از پشت صندلي پريدن و به من و مريم پخ كردن قيافشون اينجوري بود و بعد من ومريم هيچ نگاهي بهشون نكرديم بعدش ما به خواهر بازيمون ادامه داديم با الا و اسما من دوست نداشتم با اون دو تا جادوگر ابزي كنم اما مريم مجبورم كرد و ما (من و مباركه و هلن و سوگند)چند تا پسر دنبالمون مي دويدن و همش ميگفتم پخ پخ ما هم ميدويديم و مسخره شون ميكرديم بعد پسر معلممون اومد و باهاشون دعوا كرد ما هم خوشحال شديم.اون موقع من وهلن همديگه رو بغل كرديم و شاد شديم. بعدش زنگ خورد و ما با خوشحالي به خونه رفتيم خداحافظ ...
نویسنده :
پرنسس سوفيا
15:32